یکی از  روزهای اوایل اردیبهشت بود، نسیم خنکی از پنجره نیمه باز از سمت درختان سیب میپیچید، شاید برای او که روبه‌رویم نشسته بود خنک بود، اما برای منِ سرمایی که تا همین خرداد سرما را حس میکردم، سرد بود، ذهنم از هزاران فکر و خیال آشفته بود، آنقدر آشفته که شبهایش تا نیمه بیدار بودم. به چشمانم خیره شده بود، نتوانستم نگاهش را تحمل کنم، ناخوداگاه نگاهم به سمت دیگر رفت. گفت: فکراتو کردی؟دیگر تردید نداری؟
 نگران بودم از اینکه هنوز او را خوب نشناخته بودم.
حالا با اطمینان باید میگفتم می‌توانم شریک زندگیش باشم. اما ذهنم آشفته‌تر از آن بود، که یاریم کند چیزی به زبان بیاورم. می‌دانست جوابی ندارم. بلند شد و پنجره را بست، فهمیده بود سردم است.
وقتی نشست و دوباره صحبت کرد، نفهمیدم چی می‌گوید، حواسم به دیفن باخیای نازنینم بود که برگهایش لای پنجره له شده بود. دیفن باخیایی که روی گلدانش برچسپ جمله‌های زیبا چسپانده بودم تا زودتر قد بکشد. لابد فهمیده بود که حواسم نیست و خیالم آشفته‌تر شده است. چند روز بعد به جبران خسارتش یک گلدان زیباتری کنار دیفن باخیای مجروح قرار گرفت و الان با هم دارند قد می‌کشند. چقدر لذت بخش دیدن این دو کنار هم .

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سِپُرم... اگر امان دهد امشب فراغ تا سحرم

من برآنم که از وجودت مویی به عالمی نفروشم

بود، ,پنجره ,دیفن ,فهمیده ,آشفته ,قد ,بود که ,دیفن باخیای ,فهمیده بود ,لای پنجره ,برگهایش لای

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ساده درمان شوید همه چیز وبلاگ بارون نم نم برای زوج های عاشق جوون شرکت دیجیتال مارکینگ کافه وطن توسعه زبان هفتم جزوه فیزیک کنکور ریاضی وبلاگی برای همه روزمرگی های یک دانشجوی روانشناسی وحید پیام نور وب سایت تخصصی زمین شناسی استخراجی