گاه نوشته‌های من



 این جایی که هستیم روزهای تابستانش سرد است. شمال شهر را که دربند می‌نامند خنک‌ترین جای شهر است. محله که هنوز همان بافت قدیمش را حفظ کرده است و من هم عاشق این گونه مکان‌ها هستم. آب فراوانی دارد و اطراف آن همه جا درخت‌های کهنسال گردو، چنار و میوه است. خیلی خوش منظره و هوایی ییلاقی، لطیف و فرح‌بخشی دارد.

هوایش آنقدر دلچسب است که دلم می‌خواهد با کفش‌های پاشنه بلندم روی سنگ فرش کوچه‌های قدیمی بدوم و روسریم را باز کنم  و موهایم را به دست خنکی باد بسپارم.

انگورهای محلی که در مسیر خریده بود را داخل سبد می‌ریزد و می‌گوید دست کدبانوی خودم را می‌بوسد و بعد عمداً چیزی می‌گوید که برایم خوشایند نیست. می‌داند حساس هستم، این را می‌گوید تا واکنش نشان دهم و سربه‌سرم بگذارد. سکوت می‌کنم. اگر بگوییم این را دوست ندارم تا مدت‌ها سربه‌سرم می‌گذارد و مدام همان را تکرار می‌کند و می‌خندد.

سبد را مرتب در آب رودخانه‌ای که سرچشمه آن در بالای کوه واقع شده فرو می‌کنم. خوشه‌ای را بر می‌دارم و در مسیر آب می‌گذارم، آنقدر شدت دارد که دانه‌هایش را با خود می‌برد. هوس می‌کنم پاهایم را در آب بگذارم، خیلی خنک است. می‌بیند دیر می‌کنم می‌آید طرفم، کنارم میشیند. دستش را دور گردنم حلقه می‌کند.

خوشه ای بر می‌دارد و می‌گوید: خوشمزه‌ترین خوشمزه‌ها

  دستش را از دور گردنم باز می‌کند و می‌خواهد دانه انگوری را دهانم بگذارد، منصرف می‌شود و خودش می‌خورد و می‌خندد. از این بازی‌ها لذت می‌برد.

می‌گوید چرا از این خوشمزه‌ها نمی‌خوری؟

می‌گویم: به آن آلرژی دارم.

سکوت می‌کند. اولین باری است که از آلرژی می‌گویم. اصلاً از اول همه چیز را گفته بودم اما این یکی را نمی‌دانم چرا نگفته بودم. شاید فکر می‌کند یادم رفته است به او بگویم، شاید هم برایش مهم نیست. اما وقتی به او می‌گویم می‌خواهم موهایم را کوتاه کنم می‌گوید: هرگز این کار را نکن.

این هرگز از آن هرگزهای بود که مرا وادار به سرکشی می‌کند. بلند می‌شود و می‌رود. سرم را برمی‌گرداندم و رفتنش را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد بگویم حتماً این کار را خواهم کرد. اما سکوت می‌کنم. موبایلش را از داخل ماشین برمی‌دارد و آهنگ مریمه سابلاغی شجریان را پلی می‌کند.


یکی از  روزهای اوایل اردیبهشت بود، نسیم خنکی از پنجره نیمه باز از سمت درختان سیب میپیچید، شاید برای او که روبه‌رویم نشسته بود خنک بود، اما برای منِ سرمایی که تا همین خرداد سرما را حس میکردم، سرد بود، ذهنم از هزاران فکر و خیال آشفته بود، آنقدر آشفته که شبهایش تا نیمه بیدار بودم. به چشمانم خیره شده بود، نتوانستم نگاهش را تحمل کنم، ناخوداگاه نگاهم به سمت دیگر رفت. گفت: فکراتو کردی؟دیگر تردید نداری؟
 نگران بودم از اینکه هنوز او را خوب نشناخته بودم.
حالا با اطمینان باید میگفتم می‌توانم شریک زندگیش باشم. اما ذهنم آشفته‌تر از آن بود، که یاریم کند چیزی به زبان بیاورم. می‌دانست جوابی ندارم. بلند شد و پنجره را بست، فهمیده بود سردم است.
وقتی نشست و دوباره صحبت کرد، نفهمیدم چی می‌گوید، حواسم به دیفن باخیای نازنینم بود که برگهایش لای پنجره له شده بود. دیفن باخیایی که روی گلدانش برچسپ جمله‌های زیبا چسپانده بودم تا زودتر قد بکشد. لابد فهمیده بود که حواسم نیست و خیالم آشفته‌تر شده است. چند روز بعد به جبران خسارتش یک گلدان زیباتری کنار دیفن باخیای مجروح قرار گرفت و الان با هم دارند قد می‌کشند. چقدر لذت بخش دیدن این دو کنار هم .


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش های رایگان مبین فروشگاه آنلاین تک پوش مانی بردز فروشگاه اینترنتی فایل طراحی سایت تفریحی و بازی انلاین Enhanced oil recovery by smart water injection گل فروشی رضوان خرید کواد کوپتر دوربین دار | خرید ماشین کنترلی حرفه ای آیدانا گروه کلینیک تسنیم